يک نفر گفت:"راحتش کنيد."
کسي رفت که راحتش کند.نتوانست،لرزيد،برگشت.
شمر گفت:"چرا مي لرزي؟امان از ترس!خودم مي روم."
رفت.برگشت.آفتاب در دست.همان آفتابي که رفت روي ني.
بدن خودش هم مي لرزيد.
ايام محرم تسليت.