یه داستان قشنگ جایی خوندم که خوبه برای شما هم بگم
.
یک زن آمریکایی بوده برای ماموریت اومده بوده به سوریه و کنار حرم
حضرت رقیه یه اتاق در یه آپارتمان اجاره کرد شب اول که دراتاق خود خوابیده بود یه
وقت دید صدای گریه و ناله ای به گوشش میرسه و نمیزاره بخوابه رفت و به صاحب هتل گفت
چه خبره گفت که هیچ چی یه عده دارند برای یه دختر سه ساله گریه میکنند . شب دوم
دوباره اومد بخوابه که دید دوباره صدا میاد رفت پایین دوباره همان اتفاق افتاد تا
سه شب . شب سوم خودش رفت که ببینه چه خبره رفت دید که توی یه خرابه نشسته اند و
دارند گریه میکنند وقتی رفتم و سوال کردم تمام ماجرا را برای من تعریف کردند من هم
ناراحت شدم رفتم درساختمان و خوابیدم چند روز بعد به من زنگ زدند که بچه در حال
مرگه و داره میمیره میگه رفتم حرم وگفتم دختر خانم من شما را نمی شناسم و از راه
دوری اومدم بچه ام مریضه و داره می میره اگه شما شفاش بدهید من هم نذر میکنم که هر
سال یه فرش بیارم و توی حرمت بندازم رفت تا به خونه رسید زنگ زدند که بچه ات خوب
شده و داره بازی می کنه نمیدونیم چه طور شد یهو یی دیدیم بلند شد و سرو حال بازی اش
را کرد . آره... خلاصه هرسال دیگه میومد و برای حرم فرش می انداخت
یه شعرزیبا هم هست شنیدم خیلی قشنگ بود:
نازم آن آموزگاری را که در نصف روز دانش
آموزان عالم را چنین دانا کند
ابتدا قانون آزادی نویسد در جهان بعد
از آن با خون هفتادو دوتن امضا کند